DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd"> سَــــــنـگر <$BlogRSDUrl$>

سَــــــنـگر
 

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳


لصفاُ اين مقاله را نخوانيد 


درست خوانديد، اين مقاله خواندنى نيست لطفاً از خواندن آن خوددارى كنيد. خواهش مىكنم. اِه. عزيز من انگار متوجه نشدى!! گفتم اين مقاله خواندنى نيست. خُب. پس چرا دارى ادامه ميدى؟ با شما هستم. بعــــــله با خود جنابعالى. گفتم لطفاً اين مقاله را نخوانيد. هان....بد ميگم. حقمه كه بخوام كه كسى نوشته منو نخونه يا نخوام كه كسى اونو بخونه. نه. دليلِ خاصى نداره. ابداً. فقط دلم نميخواد كسى اين نوشته رو بخونه. اونهمه نوشتم، كسى نخوند. حالا اين يكى را مى نويسم كه كسى نخونه. اما انگار شما با من لج دارى. راستش، اين يكى اصلاً ارزش خوندن نداره. همه نوشته ها را كه براى خوندن نمى نويسند. هر نوشته اى را هم كه نبايد خوند....بله؟ بسيار خوب. اينم يكى از اوناست. پس خواهش مىكنم از همين جا ول كن برو سراغ نوشته هاى ديگه و يا ديگران. متشكرم

اِه، تو كه هنوزم دارى ادامه ميدى. ....... رو كه نيست ماشالا. انگار متوجه قضيه نيستى. هان؟ جانِ من از همين جا ديگه بس كن. گفتم جان من!! آخه فكر مىكنى من چى براى گفتن دارم؟ خواهش مى كنم ديگه اذيت نكن. مگه اين روزها كم گاهنامه و ماهنامه و راهنامه توى اينترنت هست؟ خّب. پس ول كن برو سرِ يكى از اونا. همه شون جون مىدن براى مشترى. گيرم كه حرفى هم براى گفتن نداشته باشن. تو را خدا از همين جا ديگه كوتاه بيا

ببينم. شما همه مقاله هايي را كه درباره رفراندوم نوشته اند خونديد؟ درباره نهضت جمهوريخواهى چى؟ جنگ عراق؟ خصوصى سازى؟ نه ديگه. ميدونم همه را نخوندى. منم نخوندم. كى وقت داره اينهمه چرند و پرند بخونه. ول كن برو چند تايي از اونا را بخوون. بسه ديگه. عجب آدمايى پيدا مى شن ها!!! انگار نه انگار كه دارى بش مىگى نخون! عزيزِ من، جان ِ من، درِ ديزى بازه، حياى گربه كجا رفته؟ واقعاً كه بعضى ها چقدر فضول و لجبازند!! ول كن برو دنبال كارت، بذار ما هم به كارمون برسيم. من كه از اول گفتم كه حرفى براى نوشتن ندارم. بجان شما از همون اول به جناب سردبير گفتم كه من هيچ حرفى براى گفتن و نوشتن ندارم، ولى اون تو گوشش نرفت كه نرفت. از اون اصرار و از من انكار
گفتم عزيز جان، چيزى ندارم بنويسم. گفت؛ " نداشته باش، اما بنويس." گفتم؛ آخه. گفت؛ آخه ماخه نداره. براى ديگران نوشتى، براى ماهم بايد بنويسى. چطور شده حالا كه به ما رسيده ناز مىكنى. جون بكن يه چيزى بنويس. خلاصه آقاى سردبير آنقدرچانه زد تا بلاخره با اين شيوه ملى و ميهنى مرا به نوشتن اين مقاله نخواندنى واداشت

بله. اصلِ جريان همين بود. خَب. حالا كه ته و توى قضيه را درآوردى ديگه نخون. جان من از همين جا ديگه ول كن. نذار هرچى از دهنم دربياد بهت بگم. انگار نه انگار كه دارى با بچه آدم حرف مى زنى! واقعاً كه سماجتِ بعضى ها تماشاييه!! بيچاره سردبير حق داشت كه مىگفت هر چرندى كه بنويسى مى خونن. مگه آقاى ............. چى براى نوشتن داره؟ ببين چند تا كتاب در اين چند سال چاپونده. يا اون آقاى .......... ايشون اگه ننويسنده بود، سنگين تر مىبود! كدوم مادر مرده اى خانم ........ را شاعر مىدونه و يا آقاى ......را روزنامه نگار؟ مگه ....... نيست كه از زورِ بيكارى رفته كارگردان شده و يا ....... كه در امريكا تلويزيون راه انداخته؟ امروز كه ديگه روز ِ اين حرفا نيست

چرا هى منو دنبال مىكنى. اى بابا. منو باش كه فكر مىكردم كه كسى ديگه حال و حوصله خوندن نداره و توى خارج هم كه وقت طلاس و ايرونيها وقت خوندن ندارن!! حالا مى بينم كه علّاف تر از منم پيدا مىشه. همين علّافى ها بود كه ما را به اين روز انداخت. ول كن برو جانم. تو كه ديگه خيلى دارى شورش رو در ميارى. عجب دنيايى شده به حضرت عباس!! انگار نه انگار كه دارى ازش خواهش و تمنا مى كنى. چقدر بايد آدم پوستش كلفت باشه كه از رو نره!؟!؟ از همون سطرِ اول ازش خواهش كردم كه دورِ اين مطلب را خط بكشه. هنوزم دست برنمىداره. بسه ديگه، پررو. اين چند سطرِ اخر رو تخفيف بده

بسيار خوب. بسيار خوب. يادت نره كه خودت خواستى. هنوزم دير نشده، مىتونى از همين جا كوتاه بيايى. باور كن نيّت من خيزه. باشه. فقط بعد نگى نگفتى ها

راستش آقاى سردبير گفت؛ " برادر، بنويس كه تو هيچى براى گفتن ندارى. اصلاً عنوان نوشته را هم بگذار " مقاله نخواندنى"، واز همون سنگ اول بنويس كه لطفاَ اين مقاله را نخونيد." از همون سطر اول هم اعلام كن كه هيچ حرفى براى گفتن ندارى. آشكارا بنويس تا وقت ِ كسى بيهوده تلف نشه. بعد خواهى ديد كه چند نفر نوشته تو را تا آخر مىخونن و براى ما ايميل مى زنن و ما پيام مىفرستند. سپس آقاى سردبير پس از مكث كوتاهى زد زير خنده و اضافه كرد كه؛ " جون تو اين روش خوبى براى سرشمارى خوانندگانِ علّافه



ارسال یک نظر


پســتو:



دوســتان:

اصغرآقا
عبدالقادر بلــوچ
لقمانعلی گزارشگر